سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا نور 

نمی دانم، شاید روز و سال عمر را شمردن، بازی بی جهتی باشد. اما می دانم که هر روز صبح، نظرگاه تازه ای گشوده می شود و من امروز، به لطفت، با عمیق ترین حالات شکر چشم از خواب گشودم. یادم نمی آید، شاید خواب خوشی دیده باشم، "این می دانم که مست برخاسته ام..."

از فکر نعمت تو قلبم دارد از جا کنده می شود. فکر می کنم در این بیست سال، اگر هیچ یک از خواسته هایم تحقق نیافته بود، باز هم آنچنان منعَم بودم که بعضی از خواهش هایم رنگ و بوی ناشکری داشته باشد.

آن روز هم که خانم مشاور پرسید چه دوران های سخت قابل اشاره ای در زندگی داشته ام، نگاهم آنچنان با لطف تو تلاقی کرد که مثل آدم های مست، خنده زنان گفتم: هیچی... همه چیز عالی بوده! 

باورش نشد، گفت در خانواده، در دوران های تحصیلت، با دوستانت، با خودت، یعنی هیچ مشکلی نداشتی؟ گفتم الان هیچ تلخی ماندگاری در ذهنم نقش نبسته...

هرچند بی شک اوقات نه چندان کمی، ناراحت و دلسرد و خسته و پریشان بوده ام، و چه بسا که از این بیشتر در انتظارم باشد، اما اکنون، گذشته با وجود همه بدی هایم، از شدت لطف تو درخشان، و آینده قرین امید است.

مثل آنکه روز موعود در پیشگاهت ایستاده باشم و تو بپرسی: زندگی ات چگونه بود؟ 

و من شاید بگویم آنچنان بود که یک عمر خراب کاری من، باز هم از خوبی فزاینده اش نکاست.

.

ممنون تو ام...

همه ستایش ها برای توست. 

کاش من همه بودم، با همه دهان ها تو را حمد می گفتم.

زندگی با توست

 و من به لطافت سلام تو زنده ام، 

در چنین روزی که حوالی اذان صبح، مرا با نوازش صدای باران از خواب بیدار می کنی...

  • حنانه ــ
یا نور المستوحشین

خدا می داند امشب چقدر دل گرفته ام. هم دلگیرم، هم دل تنگم، هم دلم گرفته. 

در فرهنگ واژگان قرآنی رسیدم به واژه کظیم. در مجمع البیان آمده کظیم آدم غمگینی است که دهانش از شدت غم بند آمده و سخنی نمی گوید. مثل بستن دهان مشک. آنگونه که مشکی که لبریز است را محکم می بندند..
و ابیضت عیناه من الحزن و هو کظیم
لابد من هنوز کظیم نشده ام که دارم این کلمات هرچند بی جان را روانه این صفحه می کنم. اما تا سر حد غریبگی با همگان، کم حرف شده ام. غریبه ای که آدم ها را خوب می شناسد، اما نزدیک ترین ها نیز به گفته خودشان دیگر نمی شناسندش. چندان که شاید خودش نیز خود را...
اما امشب می خواستم حرف دیگری بزنم. آدم وقتی در وبلاگ می نویسد جایی گوشه ذهنش امیدوار است که شاید یک نفر زمانی هرچند دور یا کم احتمال، نوشته اش را بخواند. وگرنه دفتر و دفترچه برای نوشتن کم نیست. امشب می خواستم بگویم اگر شبی این چنین برایتان فرا رسید که ندانستید بر کدام اندوه بگریید و نتوانستید از شدت اندوه بگریید، اگر نفس هایتان در سینه تنگتان جا نشد و آب شدید و ذره ذره حتی نزد خودتان کظیم شدید، هنوز محضر خدا جای کظیم بودن نیست. همان پیمبر که خدا او را کظیم خوانده است، دمی بعد می گوید: انما اشکوا بثی و حزنی الی الله...
حالا شاید نتوانی بث و حزن را با کلمات به زبان آوری، همین که توجه به جانب آن علیم بصیر کنی، کار تمام است. همین که بدانی چیزی بر او نامکشوف نیست روزنه ای بر کظم تو گشوده می شود. قطره قطره چکه می کنی و 'گشوده می شوی..
  • حنانه ــ

یا نور المستوحشین

می گفت من فهمیده ام، ماها جنس وجودمان طوری است که حال خوب یا بدمان یک دلیل بیشتر ندارد و آن هم کیفیت ارتباطمان با خداست. یعنی تو الان هر دلیلی برای آشفتگی ات بیاوری باز تهش می رسی به همان... یک نقصی آنجاست. دیدی گاهی اوقات هزار کار و مشکل و گرفتاری داری اما ته دلت آرام است که در نهایت همه چیز سر جای خودش قرار می گیرد؟ با آرامش و در حد توانت وظیفه ات را انجام می دهی و این قدر هم به در و دیوار وجودت مشت نمی کوبی... آن لحظه ها حتما بخاطر خدا حال دلت خوب است. چون ارتباطت با او سر جای خودش است...حالا، این روزها واقعا حواست هست هم و غمت باید صرف چه چیزی بشود؟ همیشه وقت برای خلوت هست. نیاز نیست کارها را کم کنی، رزمنده ها وقت خلوت داشتند؟ بله... اما نه خلوتی که بخاطرش به مرخصی بروند. خلوتی که در دل میدان بود. رزمنده نیرویش را از خواب کافی و غذای کامل نمی گرفت، از مناجات شبانه اش می گرفت...

  • حنانه ــ